شبرنگ جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میکرد. رفتن و ردپای آن را. و آدمهایی را می دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند. جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابلای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فکر می کرد شاید پرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز کمی بلرزد. ارسالی از خانم بازدار نظرات شما عزیزان: زهرا
ساعت20:25---5 خرداد 1391
به به مدیر جون مگه چه اشکالی داره آخه مگه تو دل نداری
مرسی لیلا خانم پاسخ: قربانت.
آخرین مطالب نويسندگان پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
|
|||
|